دانلود رمان خدمتکار من از فاطمه ۲۰۰۰ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب یه دختره که خانوادشو تو بچگی از دست میده و میره پیش عموش تا زندگی کنه ولی چون خانواده ی عموش اذیتش می کردن از خونه ی عموش فرار میکنه و برای اینکه بتونه زندگی کنه میره خونه ی این و اون کار میکنه تا اینکه صاحاب خونه اش تصمیم میگیره که خونشو خراب کنه و از اول بسازه و دختر داستان باید از اون خونه می رفت ولی کجا؟ تا اینکه توسط یکی از دوستاش کاری بهش پیشنهاد میشه که بره خدمتکار یه خونه ی بزرگ بشه و همونجا هم زندگی کنه در اونجا با پسری مغرور آشنا میشه که سرنوشتش عوض میشه…
خلاصه رمان خدمتکار من
همانطور که به صندلی چرخدارش تکیه کرده و پلک هایش را روی هم انداخته بود و به ارامی و با لحن قاطعی گفت: _خودم میرم المان وباهاشون قرارداد می بندم نیازی به رفتن شما نیست و از سر جایش بلند شد و همان طور که دسته کیف چرمش را در دست می گرفت گفت: _رضایی واسه پس فردا بلیط رزرو کن فهمیدی؟ _بله قربان خیالتون راحت. سری به نشانه ی تأکید تکان داد و از اتاق کنفرانس خارج شد… به طرف اسانسور رفت و همان طور که کلید اسانسور را می فشرد موبایلش را که زنگ می خورد از جیبش دراورد عکس ایدا که به او لبخند میزد روی صفحه روشن خواموش می شد با بی
حوصلگی تلفن را به گوشش نزدیک کرد و همانطور که وارد اسانسور می شد جواب داد: _بله؟ صدای شاد و سرحال ایدا که تن زیبایی هم داشت بلند شد: _سلاااام اقا رهام! خوبی عزیزم؟! نمی دونی دلم چقدر واست تنگ شده رهامم! همیشه از حرف هایی که ایدا به زبان می آورد متنفر بود… با لحن کلافه ای گفت: _ممنون خوبم کاری داشتی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _ببخشید اقای رهام ولی ادم واسه زنگ زدن به عشقش دلیل نمی خواد! ولی چرا این دفعه به غیر از اینکه می خواستم حالت و بپرسم و صدای خوشگلت و بشنوم دلیل دیگه ایم دارم اگه گفتی چیه؟ با بی حوصلگی و لحن تلخی گفت:
_من چه می دونم واسه چی زنگ زدی سریع بگو کار دارم باید برم. ایدا لحظه ای سکوت کرد و سپس با لحن دلخوری گفت: _یعنی واقعاً نمی دونی؟ رهام نفس کلافه ای کشید و قبل از انکه بخواهد داد بزند صدای ایدا بلند شد: _باشه می گم (سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد) فردا شب، فردا شب تولدمه. رهام نفس کلافه ای کشید و همان طور که از اسانسور خارج میشد با لحن بی تفاوتی گفت: _خیله خب مبارکه، حالا چیکار کنم؟! تنها صدای نفس های کشدار و عصبی اش بود که به گوش می رسید پس از اندکی سکوت با حرص گفت: _به نظرت باید چیکار کنی؟ _باید چیکار کنم؟ _فردا تولده منه تو هم دعوتی…